این بنده ی روسیاه برمی گردد...

ساخت وبلاگ
...یا حَبیبَ مَن لا حَبیبَ لَه...ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز               کان سوخته را جان شد و آواز نیامد...                               این مدعیان در طلبش بی خبرانند                                               کان را که خبر شد خبری باز نیامد...راستش اومدم حرف بزنم...اومدم آتیش درونمو باهاتون سهیم بشم...اومدم از کف دست صاف تر باشم...اما علی صفایی (ره) گفت: "مومن کتوم است و این کتمان فقط مربوط به اسرار مگو نیست که کتمان درد و رنج هم هست...تو چه حقی داری آن چه را که دوست به تو داده،با دوست و دشمن او در میان بگذاری؟! آن قدر کم تحمل هستیم که درِ دلمان را باز گذاشته ایم و هرکس در آن خانه گرفته،هرکس از آن خبر دارد...یک فتنه،یک درگیری،یک رنج،یک ضربه،یک فشار،رزق و بهره ی من است اما مادرم می داند پدرم می داند،دوستم می داند. پس کجاست آن وسعت؟ کجاست آن وجودی که باید مثل کوه باشد؟ به راستی که از کف دست هم صاف تریم...باید غم ها را تبدیل کنیم و وقتی از آن ها بیرون آمدیم،برای دیگران بازگو کنیم تا آن ها هم از این درد و غم درسی بیاموزند."دوباره گفتم این بنده ی روسیاه برمی گردد......
ما را در سایت این بنده ی روسیاه برمی گردد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0faryadesokout5 بازدید : 174 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 19:10

...یا حَبیبَ التَّوّابین...به فکر فرو رفتم...به فکر فرو رفتم و بلافاصله یه لبخند تلخ نشست روی لبم...آخه این اولین بار توی این چند سال بود که داشتم بدون واسطه به خودم فکر می کردم...اولین باری که نگران خودم شدم...تا حالا خودم رو اینطوری ندیده بودم...چقدر عوض شدم...یه ضعف جسمی آروم آروم داره بهم غلبه می کنه...الان که فکر می کنم می بینم این ضعف قبلا هم بوده اما بهش توجهی نمی کردم...دم ظهر که می شه دیگه نمی تونم سرپا بایستم...باید درس بخونم....اما نمی تونم...چشمام زود خسته میشه و همه چی به هم می ریزه...شاید به خاطر مطالعه است...شاید به خاطر فشار فکری زیاد این روزاست...شاید به خاطر کم خونیه...نمی دونم...اما یه حسی از داخل بهم میگه رضا اون چیزی که آخر این داستان...فردا،دو روز بعد،دو ماه،ده سال،سی سال دیگه تو رو از پا درمیاره همین ضعفه...!یه نفر داره از داخل منو ذره ذره تو خودش حل می کنه و من شدیدا احساس می کنم که به قول خانم "حوا" به خودم بدهکارم...به   خودم           بدهکارم...در     حد          یک               توجه                     ساده                    این بنده ی روسیاه برمی گردد......
ما را در سایت این بنده ی روسیاه برمی گردد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0faryadesokout5 بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 19:10

هوا خیلی سرد بود اما به این خلوت نیاز داشتم....رفتم و رفتم و رفتم و... گفتم و گفتم و گفتم و...این بار صاف و پوست کنده بهش گفتم که باید جوابم رو بده! بلند گفتم: بگو بگو که به این بی حیا امیدی هست...؟...و دل سپردم به پژواک صدای خودم که نجوا کنان توی گوشم زمزمه می کرد: ... امیدی هست  ...امیدی هست!بازم کوتاه نیومدم...گفتم باید یه نشونه بهم بدی که بفهمم هنوز بهم امید داری...به آدم شدنم!هنوز حرفم تموم نشده بود که تصویر چند دقیقه قبل توی ماشین از جلوی ذهنم رد شد: -مادر: اگه تو هم حفظ قرآن رو شروع می کردی من با تو دوره می کردم.-من: اگه تو جدی ازم بخوای و برام جریمه و تشویق بزاری هستم!-مادر: باشه،هفته ای چند صفحه تحویل میدی؟ -من: دو صفحه خوبه...؟-مادر: خوبه...-من: پس بسم الله.../دوازدهم دی ماه یک هزار و سیصد و نود و شش خورشیدی/پ.ن: تازه فهمیدم چقدر میشه عاشق خدا بود... این بنده ی روسیاه برمی گردد......
ما را در سایت این بنده ی روسیاه برمی گردد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0faryadesokout5 بازدید : 142 تاريخ : سه شنبه 12 دی 1396 ساعت: 19:10